یک تأسف بزرگ

این پستم طولانی نخواهد بود. ولی درسش واسه من بزرگ بود. درس که نه، احساس تأسفی که واسه خودم داشتم بزرگ بود. 

من سر پیچ تو ماشین بودم. نمی خواستم برای رسیدن به خونه خلاف مسیر یکطرفه برم. پس پدرمو که حوصله رعایت قوانین من رو به نظر میومد نداشته باشه همونجا پیاده کردم. یه نگاهم به آینه عقب، که کسی معطل نشه. یه تاکسی پشتم بود. مسافر داشت. آدم مسنی بود. منتظر بوق ممتد و سرو صدا کردنش بودم. با تمام وجود. 

دیدم از آینه نگاهم کرد. سرشو چند بار به نشونه نارضایتی تکون داد.

سوختم.

خجالت کشیدم. می دونستم این کارم ضایع کردن حقش بود قیل از اینکه این کار رو بکنه. ولی بهش اهمیت نمی دادم. گفتم تاکسیه دیگه، خودم چند بار پشت یه تاکسی همین شکلی موندم..

به هر حال، تاکسی رون عزیز این طرز برخوردت درسی بود واسم.

دستات رو می بوسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ویزویزی یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 11:44 ب.ظ http://lem.blogsky

چه حساس
سخته باورش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد