یکی از زیباترین خواب هایی بود که امروز دیدم. از دیدگاه خودم البته. زیبا بودنش شاید بیشتر به خاطر این بود که بعد از تموم شدنش و بیدار شدن حس خوبی داشتم. که تو شرایط فعلیم، با این تنهایی و احساس بیچارگی واسم یکم عجیبه.
خونه خدابیامرز مادربزرگم بودم. تنها. البته خونواده هم این طرف اون طرف پخش بودن. تو آشپزخونه تو یه کابینت که به شکل عجیبی بزرگ بود؛ قد یه اتاق بزرگ، تنها بودم. یکی از دوستام پیشم ظاهر شد. بعد رفتم تو سالن اصلی. یدفه تک تک دوستام، دونه دونه از در اومدن تو. حالا من موندم اینا اینجا چکار می کنن. احساس ترسی بهم دست داد. ترسیدم شاید باید کاری می کردم تا خودم و یا فضارو براشون آماده می کردم. از یکیشون (بابک) پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه و سرشو تکون داد. تا اینکه فهمیدم تولدمه و دوستام تومدن دسته جمعی خوشحالم کنن!
بعد تو یه فضای دیگه بودم..یهو..آدمای جدید دیگه که حتی نمیشناختمشون هم بودن. ولی همشون منو میشناختن و واسه من اونجا بودن.
مسیری پله ای شکل به یه اوج اونجا بود. هی می رفتم ازش بالا..تنها برمی گشتم و دوباره می رفتم. این در حالی بود که بقیه سرگرم کاراشون بودن و واسم خوشحال بودن.
آخرین باری که اومدم پایین یه عکس دسته جمعی گرفتیم. من با این که تولدم بود اون گوشه عکس قبل یه دختر خانم زیبا بودم که مهربون بود..از نگاهش معلوم بود. از من نمی هراسید و از کنارم بودن مثل بقیه لذت می برد. به همون اندازه که من از وجودش خوشحال و سر حال بودم.
بعد از خواب بیدار شدم. دیدم تقریباً ساعت هفت غروبه و من که فردا میانترم آمار و احتمالات مهندسی دارم، هنوز هیچی نخوندم.
هنوزم نخوندم. فردا صبح به امید خدا، بیدار میشمو تا قبل از امتحان می خونم.